امروز من
امروز من

امروز من

سفر برم؟

قبلا دعوت شدم که برم و دختر خاله م خیلی اصرار کرد که برم اگه برم اون خوشحال میشه و خاطره جدید برام میشه. و کلا دیدن اونا و باشون بودن برام لذت بخشه و دوست دارم که برم اونجا

 اما شاید مجبورم کردن که برم خونه ابجیم: اگه اونجا هم برم خب حوصله م شاید سر بره اما حساب بانکیم رو درست میکنم. دوستامو میبینم. ابجیم خوشحاله که من باهاشونم

اگه اصلا نرم سفر : شاید بابام بهم پول داد و یکی دو روز هم ببینمش، شاید هم نه ببینمش نه بهم پول بده. اما این پنج روز حتما اینترنت دارم. هر چند ایمیلم رو که درست حسابی چک نمیکنم . برنامه هم کار نمیکنم . فقط وبلاگ های تفریحی رو مطمئنن میتونم ببینم. حتی وبلاگ خودمو هم نمیتونم چک کنم، پس از نظر اینترنت و کامپیوتر چیز زیادی رو از دست نمیدم.

نسبت به برنامه

یه کارایی که تو برنامه ام بود رو انجام دادم اما میتونستم بهتر باشم یه ساعتایی رو به هدر دادم الان 20 روز از کنکور میگذره و من تنها دو شعر انگلیسی، دو رمان کوتاه، یک جز قرآن و یکی از دوستامو دیدم. خب این خیلی کمه اوه نه تازه یادم افتاد که فقط ده روزه که استراحت میکنم پس این کاررا رو تو ده روز انجام دادم نه بیست روز. یه خرده بهتر شد اما بازم کمه. برای اینکه از روزام استفاده بهتری داشته باشم باید هر شب یه گزارش کار بنویسم و هر روز حداقل سه کار مفید انجام بدم در غیر این صورت خودمو باید تنبیه کنم، خب حالا تنبیه م چیه ... اها فهمیدم تبیه م میشه کمک به مامان یا دادشم. فقط ناظر این وسط خودمم پس باید انصاف به خرج بدم حتی تو تنبیه کردن خودم.

رمان خوندن

یه رمان جدید رو شروع  کردم به خوندن با دو رمان قبلی که خوندم خیلی سبکش فرق میکنه اول اینکه تعداد صفحاتش که چندین برابره اوناست دوم اینکه زندگی چند نفر رو به تصویر میکشه سوم اینکه ... سومش خیلی سخته الان چیزی به ذهنم نمیزنه که بیانش کنم اما خیلی بیشتر وقتمو بش اختصاص میدم و اصلا این گذر زمان رو احساس نمیکنم نمیدونم دلیلش شاید نگارش خوب نویسنده ش باشه. با خوندن این رمان به این نتیجه رسیدم که چقد خودم رو از لذت و علمی که یه رمان میتونسته بهم بده محروم کردم واقعا خوندن رمان و اخت شدن با شرایط داستان لذت بخشه. قبلا حدود هفت سال پیش چن تا رمان خوندم نمیدونم اون رمانا جذاب نبودن ، من کم حوصله بودم یا سنخیتی با اون سن من نداشتن که یه خط در میون میخوندمشون و می خواستم زود تمامشون کنم الان که فکر میکنم فقط یه رمان پلیسی یادم میاد که اخرش چی شد بقیه رمانا فقط گوشه های کوچیکی ازشون رو به یاد دارم.

شازده کوچولو و مرگ باورها

 

رمان شازده کوچولو رو تمام کردم  اما هزار تا سوال تو ذهنم جا گذاشت مثل اینکه شازده کوچولو چطور سفر کرد؟ چرا برا برگشتش به کمک مار نیاز داشت؟ چرا گفت جسمش سنگینه و برای برگشت براش دردسر سازه؟ چرا بعد از نیش مار جسمش رو با خودش برد مگه نگفت براش سنگینه؟ و ... تصمیم گرفتم بعد از اینکه بقیه کتابای کتابخونمو خوندم یه بار دیگه شازده کوچولو رو بخونم هر چند با دقت خونده بودمش اما شاید خوندن یه بار دیگه اش دید منو به حرفای رمان باز کنه و مفهوم چیزایی رو که شاید نگرفتم رو درک کنم.

رویای یک مرد مضحک: این رمان یه جور درس زندگی بود وبنظرم بزرگترین پیامش این بود که انسان وار زندگی کنیم. یه جای داستان میگه: " مهمترین چیز دوست داشتن بقیه به اندازه خودتونه، این مهترین چیز و همه چیزه، به بقیه چیزا نیازی نیست. " راست گفت  اگه بشه بقیه رو به اندازه خودت دوست داشته باشی جنگ، حسادت، بخل، قتل و ... به وجود نمیاد اونوقت دنیا مثل بهشت میشه شاید خود بهشت.  و اگه بخوام واقع بین باشم این احساس بین انسانا هیچوقت به وجود نمیاد. تو زندگی با چشمای خودم دیدم که پدر به مادر، مادر به پدر، خواهر به برادر، برادر به خواهر، خواهر به خواهر و برادر به برادر حسادت می کنن پس چطور ممکنه که بشه انسان به سایر انسانا که هیچ نسبت خونی هم بهشون نداره رو به اندازه خودش دوست داشته باشه. یه شعاره و در جامعه ما هیچ وقت به وجود نمیاد.

فیلم و حرفای اموزنده

امروز فیلم خانواده ارنست رو دیدم یه جمله فیلم برام خیلی جذاب بود"دیگه دنبالش نیستم، وقتی برای رسیدن به چیزی خیلی اصرار میکنی ازت دور میشه." تقریبا یک هفته پیش یه فیلم دیگه دیدم فکر کنم اسمش دشمن پشت دروازه بود در اخر فیلم نقش مکمل فیلم حرفایی رو میزنه که بنظرم یجور جمع بندی از جنگ بود."همیشه دلیلی برای حسادت به همسایه ات وجود داره... زندگی جنگ داراها و ندارهاست. دارای ثروت ندار ثروت، دارای قدرت ندار قدرت، دارای عشق ندار عشق"

 

خیلی برام جالبه حدود یک هفته که دو سه تا فیلم بیشتر ندیدم این جملات قشنگ رو شنیدم. نمیدونم فیلمایی که قبلا دیدم حرفی برای گفتن نداشتن یا من بی توجه بودم اخه بجز جمله"اون یک لحظه بی اختیاری من در زندگی بود" در تمام 22 سال زندگیم هیچ حرفی، جمله ای توجه منو به خوش جلب نکرد. شاید چون از بچگی شنیده بودم فیلم فقط برای سرگرمیه و آموزندگی نداره، منم فیلما رو سرسری نگاه میکردم و صرفا قصدم دیدن بود. باید بگم در بچه گی من هیچی از خودم نداشتم و کاملا تحت تاثیر حرفای بقیه بودم. بازم خدا رو شکر که تونستم خودمو بشناسم جامعه مو بشناسم و چیزی باشم که خودم میخوام.

 

کتاب خوندن بزرگترین گام برای شناخت خودم بود با اینکه هنوز خیلی تو این عرصه تازه نفسم و جا داره که خیلی مطالعه مو بیشتر کنم اما باید بگم تا قبل از خوندن کتاب راز من هیچی از خودم نداشتم. شاید چون درکی از خودم نداشتم، از قابلیت هایی که داشتم اما نمیدونستم.

 

تا خودتو نشناسی نمیتونی خوشبخت شی. چون خوشبختی در گرویه اگاهیه.

 

و اگاهی چیزی نیست که انتظار داشته باشی پدر مادر و اعضای خانوادت بهت بدن و شاید این بدترین فکری باشه که داشته باشیم چون اگه خانوادت چیزی برای یاد دادن به تو نداشته باشن و تو در این وهم باشی که هر چی اونا میگن درسته یا اینکه اونا همه چیو میدونن. یه روز به خودت میای و میبینی تمام زندگیت رفت و تو هیچ چیز نمیدونی و راهی برای برگشت نداری.اون موقع اگه خوش شانس باشی شاید بتونی جبران کنی و اگه اینطور نباشه...

 

بنظرم بهترین راه شناخت(حالا این شناخت هر چیزی میتونه باشه) خوندن کتابه. این دوره زمونه هم که خیلی راحتتر میتونی کتابای مفید پیدا کنی و بخونی تو اینترنت سایتای مجانی وجود داره حالا شاید یه سری کتاب فروشی باشن اما بازم خیلی از کتابایی که به درد بخورن رو میشه پیدا کرد. حواسمون باشه که نویسنده ها هم ممکنه اشتباه کنن پس باید راجب هر چیزی بیشتر و بیشتر مطالعه کرد تا اشتباه نکنیم.