ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نکته جالبش اینجاست که رشته ای که براش خوندم مجاز نشدم و گرایشی که شانسی زدم رو مجاز شدم. اولش اصلا ناراحت نشدم از قبول نشدنم اما یه روز که گذشت دپرس شدم . عمرم بی ثمر گذشت این تاسف آوره
میدونم همش از پریشونی افکارمه
باید ذهنم رو منظم کنم و دلیلی برای دقدقه وجود نداره . نباید انقد خودم رو آزار بدم
همکارم من و یکی دیگه از همکارامون رو به عروسی خواهز زاده ش دعوت کرد .با کمال میل پذیرفتم اخه خیلی وقت بود عروسی نرفته بودم و به یه تعویض روحیه نیاز داشتم . اون مدیرم که خوابمو دیده بود ... هم دعوت بود از قضا توی عروسی فهمیدم مدیر فامیل نزدیک همکارم هست با اون یکی همکارم که رفتم، وقتی مدیر رو توی عروسی دیدم جندین بار به همکارم گفتم بریم سلام کنیم اما قبول نکرد منم دیگه سلام نکردم و این یک اشتباه بود ، باید حداقل خودم بهش سلام میدادم . مدیر انتظار دیگه ای از من داشت یادم باشه تو این شرایط حداقل من کار خودم رو انجام بدم و عقلمو دست بقیه ندم .
مدیر بهم پیشنهاد داده که مدیریت یک بخش از دفتر رو به عهد بگیرم اولش خیلی خوشحال شدم از نظر شاّن اجتماعی و مالی و پیشرفت کاری اما خوب که فکر می کنم می بینم حوصله رفتارشونو ندارم چون با قبول اینکار مجبور می شم رابطه کاریمو با مدیر بیشتر کنم و اون هم آدمی ست غیر معقول . در این یک سالی که اینجا کار می کنم فهمیدم شدید تحت فشار محیط کاری روحیه و جسمم ضعیف شده و این بدترین اتفاقی بود که میتونست بیافته . می خوام با آرامش کار کنم و از کار لذت ببرم اما نمیزاره ، شاد بودن رو از همه سر کار می گیره . هر روز اینجا تنش و دعواست.... جدیدا تو خواب هم هذیون می گم، آرامش رو حتی در شب هم ازم گرفته .
اصلا درس نخوندم برای کنکور ،نمیدونم بازم رفتم تو فاز بیخیالی که اخرش جز پشیمونی و هدر عمرم چیزی عایدم نمیشه .
فردا میرم تعیین سطح زبان انگلیسی ، تصمیمم جدی هست که برم کلاس . اما بازم این فاز بی خیالی نمی زاره که کلمات 504 رو مرور کنم . امشب هم مدیر همه خانواده م رو به صرف پیتزا دعوت کرده .