امروز من
امروز من

امروز من

شازده کوچولو و مرگ باورها

 

رمان شازده کوچولو رو تمام کردم  اما هزار تا سوال تو ذهنم جا گذاشت مثل اینکه شازده کوچولو چطور سفر کرد؟ چرا برا برگشتش به کمک مار نیاز داشت؟ چرا گفت جسمش سنگینه و برای برگشت براش دردسر سازه؟ چرا بعد از نیش مار جسمش رو با خودش برد مگه نگفت براش سنگینه؟ و ... تصمیم گرفتم بعد از اینکه بقیه کتابای کتابخونمو خوندم یه بار دیگه شازده کوچولو رو بخونم هر چند با دقت خونده بودمش اما شاید خوندن یه بار دیگه اش دید منو به حرفای رمان باز کنه و مفهوم چیزایی رو که شاید نگرفتم رو درک کنم.

رویای یک مرد مضحک: این رمان یه جور درس زندگی بود وبنظرم بزرگترین پیامش این بود که انسان وار زندگی کنیم. یه جای داستان میگه: " مهمترین چیز دوست داشتن بقیه به اندازه خودتونه، این مهترین چیز و همه چیزه، به بقیه چیزا نیازی نیست. " راست گفت  اگه بشه بقیه رو به اندازه خودت دوست داشته باشی جنگ، حسادت، بخل، قتل و ... به وجود نمیاد اونوقت دنیا مثل بهشت میشه شاید خود بهشت.  و اگه بخوام واقع بین باشم این احساس بین انسانا هیچوقت به وجود نمیاد. تو زندگی با چشمای خودم دیدم که پدر به مادر، مادر به پدر، خواهر به برادر، برادر به خواهر، خواهر به خواهر و برادر به برادر حسادت می کنن پس چطور ممکنه که بشه انسان به سایر انسانا که هیچ نسبت خونی هم بهشون نداره رو به اندازه خودش دوست داشته باشه. یه شعاره و در جامعه ما هیچ وقت به وجود نمیاد.