امروز من
امروز من

امروز من

در ناامیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است

نزدیک یک ماهی میشه که دارم برای شرکت کار میکنم وقتی یه کار جدید رو ازم میخوان انجام بدم،مسترسم باورم نمیشه که بتونم از عهدش بر بیام وجودم از استرس و نامیدی پر میشه احساس خفقان میکنم، سعی میکنم شروع کنم تو شروع کار همه چی سختره نمیدونم از چی باید شروع کنم اما خب ...یه خورده که میگذره و بون هدف کار میکنم یه اید ه خوب ،یه راه حل خوب به ذهنم میزنه و بعشی وقتا حس ارشمیدوس رو پیدا میکنم لحظه ی که رفت تو کوچه و بازار داد زد یافتم ، یافتم . اونوقته که وجودم پر میشه از شعف و فکر میکنم از عهده کارایی جدید بر میام حتی اونایی که هیچ سررشته ای توشون ندارم . با خودم میگم خب ای شرکت جای خوبیه با خیلی از برنامه ها اشنا شدم استعدادمو پیدا کردم اما وقتی یه مدت گذشت و فهمیدم که ای وای قرضو قوله ها مو ندادم ناامید میشم میگم خب که چی باید پول داشته باشم تا بتونم ادامه حیات بدم مگه بدون پول هم میشه ادامه داد. شانس بیارم کارم به نزول نکشه . J