ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خیلی عصبی بودم که تو قضیه ع و ف همه منو مقصر میدونن . واسه همین رفتم و خودمو تبرعه کنم و به مریم گفتم من ماجرای ع و ز رو از اولش به ف گفتم .
مریم بخاطر اینکه ع فک میکرد که ف رابطشو با ز نمیدونه خیلی اذیت شد خیلی ضرر مالی خورد خیلی عصبی شد و خیلی اشک ریخت
من با گفتن اینکه ف رابطه ع و ز رو میدونه به مریم . خودمو برای همیشه از چشم مریم انداختم .
میخواستم راز ف رو لو ندم اما اخرش که فک کردم دیگه رابطه ای بین ع و ف نیست دلیلی ندونستم رازشونو نگه دارم و بیانش کردم . اگه سکوت کرده بودم و حرفی نمیزدم هم راز دار بهتری بودم و هم رابطم با مریم انقد داغون نمیشد .
الان من ، به همه بد کردم به مریم به ع به ف
یعنی من انقد بدم
انقد ادم مزخرفیم
وقتی اینجوری به خودم نگاه می کنم حالم از خودم به هم میخوره .
خودمو جلوی خواهر ف هم بد کردم
الان از خودم بدم میاد . همیشه میخواستم ادم مفیدی برای بقیه باشم اما فهمیدم که همیشه عکسش بودم . همیشه به همه بد کردم .
همیشه میخواستم که مثل اسمم باشم برای بقیه اما هیچوقت نبودم .
وقتی به این ماجرا فک میکنم تا ایراداشو پیدا کنم اینکه کجا اشتباه کردم، مبینم همه اشتباه ها از من نبوده ، مثلا من کف دستمو بو کرده بودم که ع به ف رابطشو نمیگه
یا اینکه ف ب روی ع نمیاره
یا ع میره و انقد مریم رو اذیت میکنه
خب من تو این قسمت مقصر نبودم
از کجا اینا رو میدونستم
خب نهایتا وقتی هم مریم به من گفت که ع انقد اذیتش کرده. بحثا تمام شده بود و من هم هیچی به ذهنم نمیزد و اصلا نمیدونستم که چیکار کنم خب همه چیز تمام شده بود من از کجا باید میفهیدم ادامه ای هم در کار خواهد بود .
همیشه فک میکنم این دیگه اخر خط هستش و ادامه ای هم نخواهد داشت . اما اینطور نیست . مدام تو این شرایط گیر میکنیم و نمیدونیم که چیکار کنیم .
نتیجه ای که من میگیرم اینه که خب شاید ذهن من بسته باشه و نتونم این شرایطو کنترل کنم. پس اول از همه باید خوب مغزمو برای این شرایط اماده کنم
دوم اینکه ، اگه باز مغزم انقد اماده این شرایط نبود و نشد. باید صبر پیشه کنم . اصلا خودمو تو این شرایط دخیل نکنم .
وقتی نمیتونم مسئله ای رو حل کنم پس همون بهتر که مسئله ای به و جود نیارم .