امروز من
امروز من

امروز من

الگوریتم مقابله با مشکلات

خیلی عصبی بودم که تو قضیه ع و ف همه منو مقصر میدونن . واسه همین رفتم و خودمو تبرعه کنم و به مریم گفتم من ماجرای ع و ز رو از اولش به ف گفتم .

مریم بخاطر اینکه ع فک میکرد که ف رابطشو با ز نمیدونه خیلی اذیت شد خیلی ضرر مالی خورد خیلی عصبی شد و خیلی اشک ریخت 

من با گفتن اینکه ف رابطه ع و ز رو میدونه به مریم . خودمو برای همیشه از چشم مریم انداختم .

میخواستم راز ف رو لو ندم اما اخرش که فک کردم دیگه رابطه ای بین ع و ف نیست دلیلی ندونستم رازشونو نگه دارم و بیانش کردم . اگه سکوت کرده بودم و حرفی نمیزدم هم راز دار بهتری بودم و هم رابطم با مریم انقد داغون نمیشد .

الان من ، به همه بد کردم به مریم به ع به ف 

یعنی من انقد بدم 

انقد ادم مزخرفیم 

وقتی اینجوری به خودم نگاه می کنم حالم از خودم به هم میخوره .


خودمو جلوی خواهر ف هم بد کردم 

الان از خودم بدم میاد . همیشه میخواستم ادم مفیدی برای بقیه باشم اما فهمیدم که همیشه عکسش بودم . همیشه به همه بد کردم . 

همیشه میخواستم که مثل اسمم باشم برای بقیه اما هیچوقت نبودم .

وقتی به این ماجرا فک میکنم تا ایراداشو پیدا کنم اینکه کجا اشتباه کردم، مبینم همه اشتباه ها از من نبوده ، مثلا من کف دستمو بو کرده بودم که ع به ف رابطشو نمیگه

یا اینکه ف ب روی ع نمیاره 

یا ع میره و انقد مریم رو اذیت میکنه 

خب من تو این قسمت مقصر نبودم 

از کجا اینا رو میدونستم 

خب نهایتا وقتی هم مریم به من گفت که ع انقد اذیتش کرده. بحثا تمام شده بود و من هم هیچی به ذهنم نمیزد و اصلا نمیدونستم که چیکار کنم خب همه چیز تمام شده بود من از کجا باید میفهیدم ادامه ای هم در کار خواهد بود .

همیشه فک میکنم این دیگه اخر خط هستش و ادامه ای هم نخواهد داشت . اما اینطور نیست . مدام تو این شرایط گیر میکنیم و نمیدونیم که چیکار کنیم .

نتیجه ای که من میگیرم اینه که خب شاید ذهن من بسته باشه و نتونم این شرایطو کنترل کنم. پس اول از همه باید خوب مغزمو برای این شرایط اماده کنم 

دوم اینکه ، اگه باز مغزم انقد اماده این شرایط نبود و نشد. باید صبر پیشه کنم . اصلا خودمو تو این شرایط دخیل نکنم . 

وقتی نمیتونم مسئله ای رو حل کنم پس همون بهتر که مسئله ای به و جود نیارم .