امروز من
امروز من

امروز من

خانوادم

الان سر کارم . بدنم کوفته است درد دارم خستم چشمام خوابشون میاد. نمیدونم داستان چیه . دنیا سرما خورده نمیدونم از اون مریض شدم یا بخاطر کار زیاد و استراحت کمه . چند روز دیگه سال جدید شروع میشه . من هیچ برنامه ای براش ندارم نمیدونم که میخوام کجا شروعش کنم. نمیدونم میخوام چه کارایی انجام بدم و نمی دونم میخوام در انتهاش کجا باشم. این نمیدونای من  بتازگی شروع شده . قبلا فکر میکردم که د ر ابتدای سال نامزد کردم  بعد از یه مدت عقد و در سه ماهه ی اولش توی خونه خودم نشسته بودم و داشتم در اوج آرامش پایاننامم رو مینوشتم. و برای تفریح و سرگرمی کلاس شنا و زبان میرفتم . اما خب الان اوضاع تعییر کرده و این برنامه ها پیش نخواهد اومد یا حداقل اونجوری که من برنامه ریزی کرده بودم پیش نمیره . 

اگه بخوام سال 94 رو اسم گذاری کنم باید سال از بین رفتن احساس بناممش . چون در این سال من احساساتم رو نسبت به خانوادم از دست دادم ، برای همیشه از دست دادم. و دیگه هیچوقت مثل اولش نخواهد شد. دیگه برام مهم نیست که مادرم  پدرم  و بقیشون چطورن و چه فکری راجب من میکنن. نمیتونم بگم که اصلا برام مهم نیست چرا اونا خانواده منن ولی اینو فهمیدم که برام چقدر کم گذاشتن و میزارن و اصلا به من فکر نمیکنن  و زندگی خودشونه که براشون مهمه و  سرنوشت من اصلا براشون مهم نیست. و این درد بزرگی برای منه کسایی که عاشقانه دوسشون داشتم  اینطور به من نگاه کن و انقد نسبت به من بی توجه باشن. این درد بزرگیه. اما اتفاق افتاده. و من باهاش به ظاهر کنار اومدم . من گریه نمیکنم اشک نمیریزم و بی تابی هم نمی کنم . اما از درون شکستم. من شبا کابوس میبینم هزیون میگم و حتی تو خواب راه میرم و این نشانه اینه که من خیلی حالم بده و ظاهر من نشون دهنده باطنم نیست. 

این روزا حالم خیلی بده خیلی بیکس شدم و راهی هم نداره نمیتونم بهشون نزدیک شم   و باور کنم که من خانواده مهربون و دوست داشتنی دارم و پشتشون بهم گرمه نه اینطور نیست . نمیتونم دیگه بیش از این خودم رو گول بزنم . حقیقت همیش تلخه و این تلخی بخش اعظم زندگی منو تشکیل داده.