ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
الان سر کارم . بدنم کوفته است درد دارم خستم چشمام خوابشون میاد. نمیدونم داستان چیه . دنیا سرما خورده نمیدونم از اون مریض شدم یا بخاطر کار زیاد و استراحت کمه . چند روز دیگه سال جدید شروع میشه . من هیچ برنامه ای براش ندارم نمیدونم که میخوام کجا شروعش کنم. نمیدونم میخوام چه کارایی انجام بدم و نمی دونم میخوام در انتهاش کجا باشم. این نمیدونای من بتازگی شروع شده . قبلا فکر میکردم که د ر ابتدای سال نامزد کردم بعد از یه مدت عقد و در سه ماهه ی اولش توی خونه خودم نشسته بودم و داشتم در اوج آرامش پایاننامم رو مینوشتم. و برای تفریح و سرگرمی کلاس شنا و زبان میرفتم . اما خب الان اوضاع تعییر کرده و این برنامه ها پیش نخواهد اومد یا حداقل اونجوری که من برنامه ریزی کرده بودم پیش نمیره .
اگه بخوام سال 94 رو اسم گذاری کنم باید سال از بین رفتن احساس بناممش . چون در این سال من احساساتم رو نسبت به خانوادم از دست دادم ، برای همیشه از دست دادم. و دیگه هیچوقت مثل اولش نخواهد شد. دیگه برام مهم نیست که مادرم پدرم و بقیشون چطورن و چه فکری راجب من میکنن. نمیتونم بگم که اصلا برام مهم نیست چرا اونا خانواده منن ولی اینو فهمیدم که برام چقدر کم گذاشتن و میزارن و اصلا به من فکر نمیکنن و زندگی خودشونه که براشون مهمه و سرنوشت من اصلا براشون مهم نیست. و این درد بزرگی برای منه کسایی که عاشقانه دوسشون داشتم اینطور به من نگاه کن و انقد نسبت به من بی توجه باشن. این درد بزرگیه. اما اتفاق افتاده. و من باهاش به ظاهر کنار اومدم . من گریه نمیکنم اشک نمیریزم و بی تابی هم نمی کنم . اما از درون شکستم. من شبا کابوس میبینم هزیون میگم و حتی تو خواب راه میرم و این نشانه اینه که من خیلی حالم بده و ظاهر من نشون دهنده باطنم نیست.
این روزا حالم خیلی بده خیلی بیکس شدم و راهی هم نداره نمیتونم بهشون نزدیک شم و باور کنم که من خانواده مهربون و دوست داشتنی دارم و پشتشون بهم گرمه نه اینطور نیست . نمیتونم دیگه بیش از این خودم رو گول بزنم . حقیقت همیش تلخه و این تلخی بخش اعظم زندگی منو تشکیل داده.