ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از بچگی هر سال تولدم یاداشت مینوشتم تا دست خطم در اون روز حفظ بشه ، قبلا دفترچه خاطرات داشتم اما یه روز ندا برش داشت و یاداشتامو به مریم و عاطی نشون داد و اونا منو محکوم کردند و من برای همیش از فکر نوشت در دفترچه خاطرات بیرون اومدم. فقط روزای تولدم یه یادداشت مینوشتم که اون روز رو چطور گزروندم اما الان دوسال هست که اینکار رو نکردم. یکی از دلیلاش این بود که دفترچه ایامم رو کنارم ندارم و دلیل دیگش اینه که خیلی خستم و البته امسال هر چقدر که گشتم کاغذ پیدا نکردم. و از خستگی خوابم برد.
اما خبر خوب امسال این بود که زهرا برام پیام تبریک فرستاد و این منو خیلی شادم کردم که استادم از اون طرف دنیا برام تبریک فرستاده.
امسال روز تولدم صبح بیدار شدم و اومدم سرکار دقت کردم که نمازم رو حتما بخونم . ناهارم رو نمیخواستم مثل روال گذشته تنها بخورم واسه همین بعد از کلی کل کل با خودم در آتلیه رو باز کردم و به استاد سخایی گفتم که اجازه هست من ناهارم رو با شما میل کنم . و اون گفت خواهش می کنم باعث افتخاره . فکر کنم این همنشینی با استاد برای اون جذاب تر از من بود. از اولش نشست و از زندگیش برام تعریف کرد. اینکه الان تنهاست و روزای چهارشنبه به اصرار دخترش میره خونه یه خانم مطلقه که فامیلشونم هست تا ناهار رو باهم صرف کنند. اینکه پسرش رفت امریکا و بعد از گارسونی با کمکای یکی از استادای ایرانش تونست تو هوافضای امریکا بره سر کار و از ازدواج دخترش و... من ناهارم قرمه سبزی فوق شور بود. استاد در انتها از ناهار من خورد و منو خیلی شرمنده کرد حتی بهش گفتم که استاد مجبور نیستید که بخورید اما اون غذای شور منو تحمل کرد...
بعد از کار کیکم رو گرفتم رفتم مترو زهرا وعطا رو دیدم زهرا برام یه سرافن و دامن خرید و بعد منو رستوران محسن دعوت به شام کردند. بعدش هم رفتیم اوستا کیک خوردیم و عطا هم کادوش که کیف بود رو به من داد و کلی منو شرمنده کرد. و برگشتم خونم.