امروز من
امروز من

امروز من

یادم باشه چرا اینجام

من هدف دارم  بخاطر هدفم دارم زندگی میکنم نه برای اینکه صبح بیدار شم با بچه های خوابگاه چرت و پرت بگم ناهار و شام بخورم و بخوابم 

باید هر روز   دلیلی برای زندگی داشته باشم 

مصاحبه

ادرس دانشگاه رو از یه سایت پیدا کردم و رفتم دانشگاه تو مسیر که میرفتم حس خوبی داشتم از محیط دانشگاه خیلی خوشم اومد و واقعا دوست داشتم دانشجوی اونجا باشم . 

تا قبل از مصاحبه با دو نفر دوست شدم . یکیشون شیرازی بود اونیکی هم کرجی . دختر کرجیه ، مادرش اهوازی بود .خیلی دختر زیبایی بود. وقتی خواستم خودمو معرفی کنم نتونستم اسم استانمو بگم، چرانگفتم ؟ حتی شمارشو گرفتم اما شماره مو بهش ندادم . از نژادم خجالت کشیدم و دوست نداشتم منو جز اون قوم حساب کنن . و به این دلیل چند تا دروغ گفتم . اینجاشه که بده چرا دروغ گفتم 

مگه اونا کین ...

حتی رفتم و خط جدید خریدم البته نیت خط خریدن رو از چند ماه قبل داشتم و حتی از چند سال قبل ... اما این اتفاق دلیلی بود برای تسریع در خرید خط

اما خطمو عوض نکردم چرا شو نمیدونم 

خب خیلی راحت به فامیلم میگم این خط جدیدمه 

به همکارام اصلا خطمو نمیدم 

و به دوستام باید بگم فاطمه که میدونه من تهرانم در واقع دونستن اون از همه بیشتر برام مهم بود که اون هم میدونه 

بهتره به همه دوستام بگم تهرانم 

خب چرا تهران بودنم رو بهشون نمیگم ؟ 

1 قبلا بشون گفتم که کنکور قبول نشدم 

2 دوست ندارم بهم حسادت کنن و به این خاطر توشون تاثیر بزاره و درس بخونن

خب حالا تحلیل این مسائل 

1 من این موضوع رو بهتر از همه به زهرا گفتم و اونم اصلا متوجه نشد که من چطور اومدم دانشگاه. با فاطمه هم حرف نمیزنم، میمونه سلمه که اونم برام اصلا مهم نیست نهایتا بش میگم خب فک کن بهت دروغ گفتم . مریم و مرضیه هم بیشتر از نگفتنم ناراحت میشن و سوال نمیکنن چطوری قبول شدم .

2 از اینکه بهم حسادت کنن خوشم نمیاد که چاره ای براش وجود نداره 

الان اخر ابانه با گفتن من اونا اذر دی وقت دارن که درس بخونن خب اگه تو این مدت بخونن و قبول شن پس حقشونه بعدشم دنیا و فامیل پر شده از ارشد بزار اونا هم ، باهام هم سطح بشن که برای دکترا هم به رقابت بیفتیم.



خب پس من این خط جدید رو میزارم و به دوستام میگم که دانشگاه قبول شدم و الان تهرانم .

از این قایم موشکا خسته شدم بسه دیگه ...


دوستم = هم خونه ایم


به عنوان همخونه خوب بود تو دوستی هم متعادله . من و اون و زه و عط رفتیم درکه و من اون روز اصلا حرفی نزدم بیشتر به این دلیل که دوستم چسبیده بود به زه و من برای حرف زدن باید خیلی تلاش میکردم . یه جورایی حس کردم که دوستم با زه از بین رفته و با اینکه خیلی بهش علاقه دارم اما چون باهاش رابطه ندارم این دوستی از بین رفته .

اما اینطور نبود من یادم رفت که باید توی رابطه هام تلاش داشته باشم و بخوام که صحبت کنم تا بقیه هم به من توجه کنن . اون لحضات فقط میگفتم باید به من نگاه کنن تا من یه حرفی بزنم . من در اشتباه بودم . ادم برای همه چیز باید تلاش کنه حتی برای اینکه بین جمع دوستاش باشه .

جمعه 9 ابان هم رفتیم درکه این دفه جمع خیلی بزرگ تر بود و با سه نفر برای اولین بار تو یه جمع بودم . اما این دفه تا اخرش سعی کردم که اجتماعی رفتار کنم و تو جمع باشم .

­­

من خیلی از دوستم تعریف میکردم یکی از دلیلاش این بود که میدونستم اون دوست داره ازش تعریف بشه و دلیل دیگه ش هم برای این بود که یه حرفی زده باشم . یه ذره از این موضوع ناراحتم ، اما شاید بعدا دیدگاهم عوض بشه. اما دوستم اصلا از من تعریف نکرد و کاملا عکسش بود . من حتما حتما باید راجب این موضوع حرف بزنم  تا دیگه تکرارش نکنه

تکمیل ظرفیت

یه دانشگاه خاص قبول شدم . البته نه گرایشی که مایلم ادامه بدم ببینم چی پیش میاد اخه مصاحبه باید بدم

تکمیل ظرفیت

یه دانشگاه خاص قبول شدم . البته نه گرایشی که مایلم ادامه بدم ببینم چی پیش میاد اخه مصاحبه باید بدم