امروز من
امروز من

امروز من

همسایه جدید و سوختن شلوار نو ام

عنوان و نوشتم یاد داستان کباب غاز جلال آل احمد افتادم. تو داستان نقش اول از فامیلش بنام  مصطفی کمک میخواد تا بتونه غاز مهمونی برای ۲ دسته از مهمانهاش نگه داره ، مصطفی در اول کار به خوبی از عهده مدیریت مهمان ها بر میاد اما در آخر خودش به میزبان میگه غاز رو بیار تا بخوریم و شد آنچه نباید میشد ...

همسایه جدید اومد تو اتو کردن شلوار کمکم کنه منم اصرار و صد اصرار که نمیخوام ول کن نبود تا بالاخره شلوار نومو سوزوند . 




پاراگراف اولو همون شب و در اوج ناراحتی نوشته ام ، اما به دلایلی نشد منتشرش کنم . اما امشب مجددا تا اومدم یه متن جدید بنویسم . دیدم ناقصه کاملش کردم . 

اما یک نکته خوب 

...تا یکی هفته هی شلواره  رو که میدیم ناراحت میشدم اما الان برام عادیه ... و حتی از ذهنم پاک شده 



یکجا خونده بودم اگه مسِله ای ناراحتت کرد بشین فکر کن آیا ۵ سال دیگه هم اون مسِله ناراحتت میکنه اگه نه پس رهاش کن 


همون شب تا حد ممکن همین کارو کردم . 

کلید خونه

آخ آخ آخ 

من امشب چی کشیدم ..... 

یاسوج بودم  شب وسایلو مرتب کردم گذاشتم تو حال 

صبح هنگام آرایش،کردن گریه کردم ،  همه وسایلو  رو به راحتی گذاشتم تو ماشین ، رفتم آز خون هم دادم و برگشتم ، یه صبحونه کوچیک خوردیم ، سوار ماشین شدیم ، اومدیم دهدشت تو ماشین چون نتونستم برم بابا مو ببینم گریه کردم . 

ظهر ناهر نخوردم منتظر بودیم خورشید غروب کنه ، خوابیدیم و ساعت ۷.۱۰ بعد از گذاشتم محافظ نتو ماشین رفتیم به سمت ماهشهر 

رادین هم برا اولین بار میگفت سایپا ، اما به کامیون میگفت ( ی ی یو )  سه ساعت تک تک کامیون ها و سایپا ها رو براش اسم مبردم تا بتونه راحتتر کلمه رو بگه 




ساعت ۱۰ رسیدیم همه چیز هم برا غذا و شیر رادین محیا بود که ناگهان متوجه شدم کلید دست همسایه است که بره کولر رو روشن کن و ... 


به همسایه زنگ زدم رفته بود آغاجری و تا ساعت ۲.۱۰ دقیقه که برگشن ، منو رادین و مسعود رفتیم پارک مهر و ماه 



رادین که خیلی بهش خوش گذشت ، چون از قبل گریه کرد کهبریم سرسره .... اما نبردیمش ، و تو پارک با  برگ شاخه و مورچه  آشنا شد ، واقعا بهش خوش گذشت 


منم از فضا خوشم اومد همیشه دوست داشتم تو پارک و ... چادر بزنم . 


اما مسعود صبح کاره و ساعت ۵.۳۰ باید بیدار بشه ، طفلی خییییلیییی اذیت شد ، شانس اوردم ظهر خوابیده بود و زیاد خوابش نمی اومد . 


انشالله که حواس جمع تر بشم دیگه باید یودوکو و جدول حل کنم 




بابا جونم

بابا جونم دو هفته ای هست که رفته شیراز و عمل کرده
من رفتم یاسوج که برم پیشش ، ... اما بنا به دلایلی نتونستم که برم شیراز ، بابا دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۱ تو بیمارستان سعدی عمل کرد.
شاید بابای من بخاطر یتیم بودنش بلد نبود با بچه هاش با محبت صحبت کنه اما قطعا برای رادین سنگ تموم گذاشت ، همه طوره بابا بزرگ مهربون و خوبیه ، بنظدم از همه بابا بزرگا بیشتر نوه شو دوست داره

خیلی خیلی دلم براش تنگ شده ، برای دیدنش لحظه شماری میکنم
کاشکی بتونم زودتر ببینمش