امروز من
امروز من

امروز من

چشم رادینم

دییردز ساعت ۸ تا ۹ بر اولین بار بردمت با کالسکه بیرون 

اولش خوشت نیومد اما خیلی سریع عادت کردی و خوشت اومد 

اما برگشتنی متوجه شدم دستت تو چشمته اومدم بالا دیدم خون مردگی تو چشم چپت داری

رفتن به جشن ها

امشب رفتم عقد خاله بابایی ، قرارشد خاله ندات بیاد پیشت با مامانا با هم شبو بگذرونید 

،اما نیومد و تو کل شبو گریه کردی . 

من که فکرشم نمیکردم اینطور بشه کلی بزن برقص کردم . برگشتن به خاله مریم گفتم بریم گفت صبر کنیم. بعدشم دایی حسین تو ماشین گفت با کاروان بریم. من نتونستم خواستمو بهشون تحمیل کنم . 

تا زنگ زدم مامانا همین که برداشت فقط صدای جیغ تو می اومد ، منو ببخش نی نی کوچولوم

بَ بَ بَ

به تازگی شروع کردی به بَ بَ گفتن بابات با شنیدن بَ بَ های تو قند تو دلش آب میشه 

بابابزرگتم گفته آبروی دخترا رو بردی ،آخه بابا بزرگت فک میکنه بَ بَ ها بخاطر خودشه 


البته از دو ماه گیت هر از گاهی مَ مَ هم میگفتی الان کمی بیشتر میگی ،آخ که من چه ذوق نرگ میشم با سنیدن مَ مَ هات 


کی بیام اینجا بنوبسم که مامان گفتی

دستای رادینم

دیشب که مثل همیشه داشتی شیر میخوردی دستتو کشیدی روی سینه ام و سینمو چنگ میزدی 

یاد روزای اولت افتادم که خودم دستتو به لباسم اویز میکردم 

ماشالله فرزندم خدا حافظت باشه