امروز من
امروز من

امروز من

کانال زنگ کتاب

دیشب کتاب دیگری رو تموم کردم کتاب نامه های عاشقانه یک پیامبر نوشته جبران خلیل جبران ، همیشه دوست داشتم این کتاب رو بخونم هم از اسم نویسنده خوشم می اومد هم از اسم کتاب واقعا زیبا بود، خصوصا که تونستم به کمک کانال زنگ کتاب این کتاب رو هم رایگان و هم به سرعت بخونم ، درسته که خوندن یک کتاب و ورق زدن اون ارزش زیادی داره اما این کانال هم موجب میشه در زمان کمتری تعداد کتاب بیشتری رو بشنوم و آگاهی و شناختم بالاتر بره و با نویسنده ها طرز فکر های متفاوتی هم آشنا بشم ... جذاب ترین قسمت کتاب این بود که خلیل برای ماریا عشقش همیشه پول می فرستاد و با اینکه ماریا مایل به این کار خلیل نبود اما از این کار خلیل تقد یر میکرد و جمله ای که میگه هر عشق در دنیا خود با ارزش ترین عشق دنیا است برام خیلی دلنشین بود .

چشمهایش نوشته بزرگ علوی هم کتابی بود که در دبیرستان زیاد اسمشو میشنیدم و این کتاب رو هم به کمک کانال زنگ کتاب تونستم گوش بدم و لذت  ببرم بزرگ علوی قدرت خیلی زیادی در بیان یه اتفاق یک کار یا یک قضیه داشت به یه قضیه از چند بعد نگاه می کرد و با کلمات خیلی متفاوتی هر بعد نگاهشو تحلیل میکرد ...  برام هم جالب ترین دید کتاب اول کتاب بود که از حال و هوای سیاسی کشور حرف میزد جالب اینجا بود که استاد ماکان و مخالفان حکومت همه افرادی بودند که انسانای مذهبی و متعصبی نبودن.

الان که فکر میکنم هر دو کتاب نامه های یک پیامبر و چشماهیش داستان عشق بودن و فکر میکنم که هر دو عاشق هیچگاه نتونستن که با هم زندگی کنن.  

13 اسفند 95

امروز 27 سالم شد... صبح تو خونه مریم بیدار شدم ، مریم و حسین رو بوسیدم و شروع کردن به رسیدگی به خودم پنکک ، ریمل و رژ لب زدم ، در حد خیلی ملایم چون 9 روز از مرگ ننه میگذره و من خیلی براش ناراحتم اما امروز روز تولدمه ، روزیه که مال منه و من باید به خودم توجه کنم ، با حسین سر خیابون خونه مریم تاکسی دربس کردیم و رفتیم خونه دایی ، همه حضور داشتن همه دایی ها و خاله م ... رفتم به عاطی گفتم که میخوای بهم چی بگی ، اونم گفت ارایش کردی ، لباسات نو کردی و .. دیدم داره مسیره و اشتباه میره بهش گفتم که نه بابا تولدمه ... بغلم کرد بوسیدم و بهم تبریک گفت

 ناهار خوردیم 

رفتیم سر خاک 

سنگ قبر ننه رو گذاشتن یه سنگ سفید با نوشته های طلایی بود 

با کلی تاخیر برگشتیم یاسوج 

عبد یه بحث حسابی کرد مریم و حسین نزاشتن اون شب به من حرف بزنه 

ننه ی عزیزم4/12/95

صبح ساعت 10 بود مثل همه صبحای دیگه توی خونه بابام خوابیده بودم که با صدای وحشتناک جیغ مامانم  چشمامو باز کردم... مامان خیلی جیغ میکشید در یک آن از جلوی چشمام رد شد که نکنه مامان زخمی شده نکنه با ع درگیر شده و افتاده زمین و زخمی شده داشتم از ترس میمردم ، میخ کوب شده بودم و نمی تونستم از جام بلند شم همش فکر میکردم که مامان بخاطر من اینطور شده ... فقط خدا می دونه که من چقدر ترسیده بودم و از شک نمیتونستم تکون بخورم و فقط با چشمای وحشت زده دراز کشیده بودم... تا اینکه عاطفه و عبد دویدن به طرف مامانو اونها هم می گفتن مامان چی شده... اون لحظه متوجه شدم که مامان با کسی درگیر نشده و منم تونستم پاشم و برم به طرف مامان ، مامان همش گریه میکردم بهش گفتم چی شده گفت ننه ... ننه .... بهش گفتن که ننه حالش بده و بیاید برای بار آخر ببینش ... مامان و ع و عاطفه و فاطمه همشون رفتن منم دوست داشتم برم اما بعد از حرف زدن با ننه فک کردم که یه سکته بوده و به زودی پا میشه سر پا ... و بخاطر خواستگاری اخیر بهتر دونستم که بمونم توی خونه تا اتفاقی نیفته و حساسیتی ایجاد نشه ...ندا اومد خونه ... در اتاقشو باز کردم و بهش گفتم صب خبر فوت ننه رو دادن... و اون با کمال بی تفاوتی گفت اِ ننه مرد... ومن همه دیگه دلیلی ندونستم که براش تلفن های صبح رو توضیح بدم ... البته گویا بعدش خودش متوجه شده ... اون روز خیلی کرخ شده بودم و با بابا حرف زدم و بهش گفتم که چرا اون شرایط رو گذاشتی که  روزا به جای شادی به تلخی برن... اون روز دو سه بار خوابیدم و هر دفه بابا می اومد با داد منو ا زخواب بیدار میکرد و میگفت بخاری رو کم کن ... ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر بود که تماس گرفتن به بابا و خبر فوت ننه م رو دادن و اون لحظه بود که واقعا شکه شدم و فکرشم نمیکردم که اتفاق بیفته ... توی رویاهام میدیدم که میاد و تو خونه ی من زندگی می کنه ... انقدر بابا و ندا اون شب سرد و بی تفاوت رفتار کردن که خودمم نفهمیدم دارم چه میکنم ... ب بابا گفتم بره ماشین بگیره من کرایشو حساب میکنم تا بریم دهدشت و نزدیک 10.30 شب رفت یه ماشین گرفت ، من پتو و وسایل خودمو هم جم کردم و رفتیم از جاده باشت رفتیم ، جاده وحشتناک بود ... ساعت نزدیک 1.30 رسیدیم من رفتم خونه دایی و شب پیش مامان وخاله م خوابیدم ...  بابا و ندا هم رفتن خونه مریم... شب سختی بود... الان حتی یادم نمیاد که کجا مامانو دیدم اما اینو خوب یادمه اون روزا یه چشمشون خون بود یه چشمشون اشک

فردا صبحش که بیدار شدم به اصرار بقیه رفتم و یه لقمه نون پنیر و چای خوردم و بعدشم یسری مهمون اومدن تو اتاق پذیرایی خونه دایی کنار مامان نشسته بودم و که از اهواز و روستا فامیلا می اومدن و کنار مامان و خاله می نشستن و گریه میکردن ، صدای شیون وزاریشون خیلی تلخ بود ... با مامان و خاله و یسری خانمای دیگه رفتیم قبرستون من با حاجی اسد و یه آقای دیگه رفتیم تو اتاق سرد خونه ، شروع کردم به صلوات فرستادن چون می ترسیدم با دیدن جسد ننه کم بیارم و نتونم دووم بیارم درب اتاق خواب ننه رو باز کردن مثل یه کشوی کمد بود کشو رو کشیدن یه ننه تو یه کاور مشکی بود زیپ کاور رو کشیدن و ننه رو گذاشتن روی یه برانکاد دیگه و برانکاد رو بلند کردیم و بردیم تو قسال خونه ...دو تا سکوی بلند بودن که یکیش برای قسل دادن بود ویکی دیگش برای کفن کردن ... ننه رو گذاشتیم روی سکوی قسل ... حاج اسد بهم گفت که چطور قسل صدر و کافور بدیم و نیت رو بیان کنم ... مامان خیلی حالش بد بود خیلی گریه میکرد وقتی مامانشو دید واقعا غمگین بود با اینکه اصلا توانایی بدنی نداشت برای بلند کرد ننه همش کمک میکرد حتی گقته بودن که اصلا کاری نکنه اما با این حال دلش نمی اومد که مامانشو تو اون حال بزار ه و کاری نکنه واسه همین خودش شروع کرد به کمک کردن منم سعی کردم نزارمش اما یه جاهایی میدیدم که اگه جلوشو بگیرم ناراحتیش بیشتر میشه و برای تسلی خاطرش گذاشتم که خودش کاراشو کنه ...

بعد از پوشوندن کفن خودم رفتم در رو باز کردم ، نوه های دختریش همه پشت در بودن و اومدن تو و برای آخرین بار ننه رو دیدن منم در لحظه ای که داشتن می بردنش بغلش کردم و عذر خواهی کردم و بوسیدمش

اخرین باری که ننه رو دیدم بعد از نمازش بود و در لحظه خاک سپاریش ... لحظه ای که معصومه رفت توی خاک و بغلش کرد و بعد سنگ و سیمان کشیدن روی خاکش و دیگه ندیدمش

ننه ی عزیزم برای همییشه خداحافظ