امروز من
امروز من

امروز من

13 اسفند

از بچگی هر سال تولدم یاداشت مینوشتم تا دست خطم در اون روز حفظ بشه ،  قبلا دفترچه خاطرات داشتم اما یه روز ندا برش داشت و یاداشتامو به مریم و عاطی نشون داد و اونا منو محکوم کردند و من برای همیش از فکر نوشت در دفترچه خاطرات بیرون اومدم. فقط روزای تولدم یه یادداشت مینوشتم که اون روز رو چطور گزروندم اما الان دوسال هست که اینکار رو نکردم. یکی از دلیلاش این بود که دفترچه ایامم رو کنارم ندارم و دلیل دیگش اینه که خیلی خستم و البته امسال هر چقدر که گشتم کاغذ پیدا نکردم. و از خستگی خوابم برد.

اما خبر خوب امسال این بود که زهرا برام پیام تبریک فرستاد و این منو خیلی شادم کردم که استادم از اون طرف دنیا برام تبریک فرستاده.

امسال روز تولدم صبح بیدار شدم و اومدم سرکار دقت کردم که نمازم رو حتما بخونم . ناهارم رو نمیخواستم مثل روال گذشته تنها بخورم واسه همین بعد از کلی کل کل با خودم  در آتلیه رو باز کردم و به استاد سخایی گفتم که اجازه هست من ناهارم رو با شما میل کنم . و اون گفت خواهش می کنم باعث افتخاره . فکر کنم این همنشینی با استاد برای اون جذاب تر از من بود. از اولش نشست و از زندگیش برام تعریف کرد. اینکه الان تنهاست و روزای چهارشنبه به اصرار دخترش میره خونه یه خانم مطلقه که فامیلشونم هست تا ناهار رو باهم صرف کنند. اینکه پسرش رفت امریکا و بعد از گارسونی با کمکای یکی از استادای ایرانش تونست تو هوافضای امریکا بره سر کار و از ازدواج دخترش و... من ناهارم قرمه سبزی فوق شور بود. استاد در انتها از ناهار من خورد و منو خیلی شرمنده کرد حتی بهش گفتم که استاد مجبور نیستید که بخورید اما اون غذای شور منو تحمل کرد... 

بعد از کار کیکم رو گرفتم رفتم مترو زهرا وعطا رو دیدم زهرا برام یه سرافن و دامن خرید و بعد منو رستوران محسن دعوت به شام کردند. بعدش هم رفتیم  اوستا کیک خوردیم و عطا هم کادوش که کیف بود رو به من داد و کلی منو شرمنده کرد. و برگشتم  خونم.

خانوادم

الان سر کارم . بدنم کوفته است درد دارم خستم چشمام خوابشون میاد. نمیدونم داستان چیه . دنیا سرما خورده نمیدونم از اون مریض شدم یا بخاطر کار زیاد و استراحت کمه . چند روز دیگه سال جدید شروع میشه . من هیچ برنامه ای براش ندارم نمیدونم که میخوام کجا شروعش کنم. نمیدونم میخوام چه کارایی انجام بدم و نمی دونم میخوام در انتهاش کجا باشم. این نمیدونای من  بتازگی شروع شده . قبلا فکر میکردم که د ر ابتدای سال نامزد کردم  بعد از یه مدت عقد و در سه ماهه ی اولش توی خونه خودم نشسته بودم و داشتم در اوج آرامش پایاننامم رو مینوشتم. و برای تفریح و سرگرمی کلاس شنا و زبان میرفتم . اما خب الان اوضاع تعییر کرده و این برنامه ها پیش نخواهد اومد یا حداقل اونجوری که من برنامه ریزی کرده بودم پیش نمیره . 

اگه بخوام سال 94 رو اسم گذاری کنم باید سال از بین رفتن احساس بناممش . چون در این سال من احساساتم رو نسبت به خانوادم از دست دادم ، برای همیشه از دست دادم. و دیگه هیچوقت مثل اولش نخواهد شد. دیگه برام مهم نیست که مادرم  پدرم  و بقیشون چطورن و چه فکری راجب من میکنن. نمیتونم بگم که اصلا برام مهم نیست چرا اونا خانواده منن ولی اینو فهمیدم که برام چقدر کم گذاشتن و میزارن و اصلا به من فکر نمیکنن  و زندگی خودشونه که براشون مهمه و  سرنوشت من اصلا براشون مهم نیست. و این درد بزرگی برای منه کسایی که عاشقانه دوسشون داشتم  اینطور به من نگاه کن و انقد نسبت به من بی توجه باشن. این درد بزرگیه. اما اتفاق افتاده. و من باهاش به ظاهر کنار اومدم . من گریه نمیکنم اشک نمیریزم و بی تابی هم نمی کنم . اما از درون شکستم. من شبا کابوس میبینم هزیون میگم و حتی تو خواب راه میرم و این نشانه اینه که من خیلی حالم بده و ظاهر من نشون دهنده باطنم نیست. 

این روزا حالم خیلی بده خیلی بیکس شدم و راهی هم نداره نمیتونم بهشون نزدیک شم   و باور کنم که من خانواده مهربون و دوست داشتنی دارم و پشتشون بهم گرمه نه اینطور نیست . نمیتونم دیگه بیش از این خودم رو گول بزنم . حقیقت همیش تلخه و این تلخی بخش اعظم زندگی منو تشکیل داده.

خدا م کجایی؟

انقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم دیگران چقدر دارن برای زندگیم نقشه میشکشن . جرو بحثای اتاق تمام ذهنمو به خودش معطوف کرده بود. و من  زندگی مهمترمو فراموش کردم. یادم رفت که این بازی هم اتاقیام تموم میشه ،  و زندگی حقیقیم  برام میمونه.

نمیدونم که چرا اینطوری شد. اما حتی اگه من حواسم بود. باز فایده نداشت. یه کارایی هست که فقط دست خداست اگه اون بخواد اتفاق می افته و اگه نخواد نمی شه. 

من دلم از آدما نشکست . آدما وسیلن     برام عجیبه که خدا چرا تنهام گذاشت.


شاید چون به قرانش قسم خوردم اما من قسمم کاملا به حق بوده و فقط برای از بین بردن سوتفاهما بوده تا شیطان بیش از این موجب تفرقه نشه ... 

خیلی با خودم کلنجار میرم اما باز نمیفهمم که چرا این اتفاق پیش اومد. نباید اینطور میشد. اعتقادامو از دست دادم مثل یه درخت بی ریشه شدم با هر نسیمی میلرزم ، اعتقادم همه چیزم بود. از بچه گی از خدا خواستم . حتی اگه تو بزرگسالی گناهکار باشم اما این دعای منو تو بچگی بود.    هرچقدر بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر  سست میشم . 


من فقط خدا رو دارم