امروز من
امروز من

امروز من

نتیجه خواستگاری

برا عبد سه شرط گذاشتن 

سربازیش معاف بشه 

خونه 

ماشین 

حالا خونه رو که بابا بهش کمک میکنه، اما ماشین که باید خود عبد براش اقدام کنه. سربازیشو اما فک نکنم بتونن کاری کنن.

تازه رفتن به خواستگاری و برگشتش 3 روز طول کشید . خوب شد احساساتی نشدم و تابع عقلم بودم . همیشه عقل برنده است. چون همیشگیه اما احساس در نهایت مثل هوس میمونه گذراست ...

عصبیم

فردا پنج شنبه است و عبد میخواد بره خواستگاری فاطمه دفه قبل تو ماه رمضون این داستان شروع شد و الان قبل از ماه رمضان هم عبد میخواد  بره خواستگاری و ... شاید دوباره داستان شروع بشه .

چرا اینجام... نباید می اومدم اینجا  ... چرا ؟ چون بلد نیستم نه بگم ... می تونم نه بگم اما با بدترین شکل ممکن و که در نهایت موجب عصبی شدنم میشه و اون نتیجه ای که میخوامو نمی تونم بگیرم.

حالا میتونم مقصر پیدا کنم ... دلیل موندنم اینجا رو مقصر این اتفاق بدونم، یا فاطمه رو یا عبد رو  یا خودمو

خب یه راه اینکه با مشکل آدم برنخوره اینه که اصلا خودشو تو شرایط مشکل قرار نده ... این استراتژی من برا حل مسئله خواستگاری بود . که بخاطر بعضیا کنسل شد.

اما اینکه من نمیرم تقصیر کیه ؟ اصلا چرا دوست ندارم برم؟

تقصیر عبد و فاطمه است ، بخاطر رفتارای خودسرانشون ، بخاطر اینکه هر وقت دلشون بخواد هر طوری که بخوان باهات رفتار میکنن و بعدش هم بی خیالانه رفتار میکنن ، انگار اتفاقی نیفتاده . کلا  از این دسته از آدمان که میگن باید با ساز من هر طور خواستی برقصی...

در این لحظه احساس خشمم انقد وافره که نگو و مدام بهم میگه به سازشون نرقص ، عصبیم ، عصبیم کردن، چطور باهام انقد بد رفتار کردن منو تو بدترین شرایط قرار دادن و بعدش انتظار دارن که الان جور رفتار کنم که انگار اتفاقی نیفتاده... من دوست نداشتم و ندارم که تو این خواستگار حظور پیدا کنم و اینو هم عبد هم فاطمه میدونن که اگه دلم میخواست لااقلش باید یکبار قبل مراسم با فاطمه حرف میزدم اما نزدم ... پس چرا منو تو این شرایط قرار میدن ... اونا عمدا این کارو میکنن برای اینکه حرص منو در بیارن برای اینکه اذیتم کنن.

الان عبد منو تهدید کرد و من هم از تهدیداتش ترسیدم .... خیلی ترسیدم.... که نکنه که بعدا عملیش کنه و خواستگاری منو خراب کنه ... ولی نیاز به ترس من نیست چونکه عبد باید بله برون بگیره و تو اون مراسم نیاز داره که من بیام ... و انوقت به گه خوردن میفته و نمیتونه تهدیدشو عملی کنه ... پس دلیلی نداره که من بترسم ... دلیلی نداره که نگران باشم ... عبد بچه گانه فکر میکنه ، فکر میکنه همین مرحله مرحله آخرشه و بس...  اما نمی دونه مرحله اصلی تو راهه انوقته که مجبور میشه حرفی که امروز به من زد رو پس بگیره ...

خدایش من امتحان دارم و اگه فردا رو هم از دست بدم خیلی برام بد میشه ... دلیل نداره که این همه از خود گذشته باشم.

دوست ندارم برم

دوست ندارم

دوست ندارم

دوست ندارم